آیهانآیهان، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

آیهان فرمانروای ماه

گشت و گذار

امروز بابایی جون که رفت دانشگاه، من و مامانی جون گرفتیم خوابیدیم. بعد 3-4 ساعت بیدار شدیم نشستیم پشت رایانه که یهویی دیدیم بابایی جون برگشت. نگو که کلاساش تشکیل نشده و برگشته. کلی سورپرایز شدم و ورجه وورجه کردم. نشستیم دور هم و تصمیم گرفتیم ناهارو درست کنیم و بزنیم دل طبیعت. آخ جووون. مامانی و بابایی با کمک هم یه ماکارونی خوشمزه درست کردن و رفتیم سمت روستای زرشک. نشستیم زیر درختای گردو کنار جوی آب و حسابی خوردیم. بعدش هم دست همو گرفتیم و قدم زدیم، زالزالک چیدیم خوردیم، پروانه ها رو تماشا کردیم، ملخها رو دنبال کردیم، ازشون فیلم و عکس گرفتیم، دراز کشیدیم آسمون و ماه را نگاه کردیم و ... تازه یه گاو گنده هم دیدم، شیکم و پستوناش خیلی بزرگ شده ب...
15 مهر 1390

خداجون، بزرگترین طبیب دنیا

دوشنبه: اون روز مثل همه روزهای معمولی دیگه شروع شد. بابایی و تو و من برای نماز صبح بیدار شدیم و بعد از یه تغذیه مختصر رفتیم پیاده روی. برگشتیم خونه و بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتیم بریم برای کلاس های آمادگی تولد تو عزیزدلم ثبت نام کنیم، بعدشم رفتیم بازار تا برات خرید کنیم. اینطوری شد که پیاده روی نیم ساعته ما تبدیل به 6 ساعت پیاده روی شد و مامانی حسابی خسته شد، آیهان جون هم همینطور.  اون روز کمتر تکون خوردی ولی چون میدونستم خسته ای خیلی نگرانت نشدم. تازه تا فردا صبح چند بار با دست به شکمم زدم و باهات حرف زدم و بهت نور تابوندم تا مثلا سلول های مغزیت فعال بمونن و هوشت زیاد بشه. سه شنبه: بابایی سرکار بود و تو خیلی آروم. نگران شدم و...
14 مهر 1390

ماه قشنگ آسمون

        ماه قشنگ آسمون       یه شب بیا به خونه مون                    از آسمون بپر پایین                   بدو بیا روی زمین                              بیا، بشین کنار من               قصه بگو  برای من                          &n...
13 مهر 1390

پرواز یک فرشته

سلام عزیز دلم، همین الان خبردار شدم که پنج شنبه گذشته، یک فرشته مهربون از میونمون پرکشیده و رفته پیش خداجون. میدونم مامانی نباید خبرای غم انگیز رو بهت بدم ولی بهت گفتم چون می خواستم برات کمی ازون آدم بزرگ حرف بزنم. آدمی که گمون نمیکنم تو این دنیای به این بزرگی، تا به حال حتی یه نفر هم ازش رنجیده باشه، آدم باخدایی که چهره ش یه نور خاص داشت، همیشه آروم و موقر، مهربون و با شخصیت بود، و با وجود بیماری طولانی و ضعف شدیدی که داشت، حتی یک بار هم ندیدیم که خم به ابرو بیاره یا کوچکترین گلایه ای داشته باشه، آروم بود و شاکر خداجون، حاج اکبر، شوهر عمه پری (عمه مامانی). صبح روز پنجشنبه ای که مهمونی مکه رفتن عمه پری بود، بعد از اینکه خیالش راحت شده ...
12 مهر 1390

هفته سی و دوم تو دل مامان

مامان گلم، این هفته وزنت حدود 1800 گرم و قدت حدود 43.2 سانتي متره. ناخنهاي انگشتای پاهات دراومدن و ناخنهاي انگشتای دستاي کوچولوت هم رشد كردن. احتمالاً تو اين مرحله موي واقعي هم درآوردی خوشگل مامان ولی احتمال هم داره که فقط موهاي نرمي شبيه به كرك هلو داشته باشی. نور چراغ اضطراری رو که بهت می تابونم سریع واکنش میدی و شروع به دست و پا زدن میکنی و میگی مامان جون بذار بخوابم دیگه. همین طور وقتایی که من و بابا با دست به شکمم میزنیم و صدات میکنیم. حتی امروز صبح که خواب بودی، وقتی باباجون سرشو گذاشت روی شکمم تا ضربان قلبت رو گوش بوده، سریع بیدار شدی و دو تا بوس گنده از صورت ماه بابایی برداشتی تا خوشحال تر بره سر کار. فدای بوسه هات بشم. سرماخورد...
12 مهر 1390

پدر و پسر مهربون، عزیزای دلم

سلام نورچشمم، از دو روز پیش که خانم دکتر گفت ریزه میزه ای و من هم به ذهنم رسید یک هفته ای هست که حرکاتت کم شده و کلی غصه م شد، درست از همون لحظه ای که همچین چیزی به ذهنم رسید، حسابی تو دلم ورجه وورجه میکنی تا دل مامانو حسابی شاد کنی. حتی یه لحظه هم به خودت استراحت نمیدی که مبادا مامان یه ذره غصه ش بشه. گمونم یه جورایی هم داری به خانم دکتر اعتراض میکنی که به پهلوون من گفته فسقلی، ای خانم دکتر بی سواد، حالا بذار دنیا بیام می بینی که چقد پهلوونم!! از همون شب دارم برات کتاب " داستانهایی برای پدران، فرزندان و نوه ها" نوشته پائلو کوئلیو رو می خونم. داستان هاش کوتاه و آموزنده ست. اگه تونستم به تنبلیم غلبه کنم سعی میکنم همزمان یه کتاب داستان ان...
11 مهر 1390

لالایی

          لالالالا گل مينا  بخواب آروم ،گل بابا  بابا رفته ، سفر كرده  الهي زودي برگرده  لالالالا گل شب بو نگاهت مي كند جادو  ببينم چشم شهلايت  به زير آن كمان ابرو  لالالالا گل پونه انار كردم واسَت دونه  انار سرخ ِ ياقوتي  بخوراي گل، نگير بونه  لالالالا گل صدپر  نشه هرگز گلم پرپر بمون با من گل خندان نبينم چشم ِ تو گريان   لالالالا گل لاله  ميريم فردا خونه خاله   نديدم خاله جانت را ...
9 مهر 1390

پسر گلم در آتلیه خانم دکتر- یه روز نسبتاً بد

سلام عزیزدلم، خوبی مامانی؟ امروز دوتایی رفتیم مطب خانم دکتر، باباجون هم از صبح زود رفته تهران. میشه گفت امروز، صبح نسبتاً بدی داشتیم. اولش رفتیم آی تی که واسه باباجون سی دی زبان بگیریم که هنوز آماده نبود. بعد هم که می خواستیم بریم مطب، جای پارک پیدا نمیشد و مجبور شدم کلی دورتر از مطب ماشینو پارک کنم. ایندفه با خودم دوربین بردم که فیلم سونوگرافیتو بگیرم تا باباجون هم بتونه پسر خوشگلشو ببینه، ولی خانم دکتر گفت نمیشه و دوربینو گذاشت بالای باکسش. بعد یه نگاهی بهت انداخت و اندازه تو گرفت و گفت:"میگما (تکیه کلام خانم دکتر) گوشت نمیخوری؟ بچه ت خیلی ریزه ست:-( ، کم خونیتم احتمالا به خاطر نخوردن گوشته، از گوشت بدت میاد؟!" ولی مامانی من که هر...
9 مهر 1390

لگد سر نماز

سلام کونگ فو کار من، قهرمان کوچولوی شیرینم. امروز سر نماز ظهر آنچنان لگدی به مامان زدی که بی اختیار صدام دراومد و گفتم آی... نماز هم که تموم شد، باباجون کلی به شاهکار گل پسرش و آی همسر محترمش خندید.
5 مهر 1390

هفته سی و یکم تو دل مامان

سلام گل پسر مامان و بابا. اين هفته قدت حدود 40 سانتي متر و وزنت كمي بيشتر از 1360 گرمه. مي تونی سرت رو از يك طرف به طرف ديگه بچرخونی درست مثل یه آفتابگردون کوچولو. يه لايه چربي هم زير پوستت در حال جمع شدنه تا براي زندگي در دنیای آدم بزرگا آماده بشی. به خاطر همین لایه چربی بازوها، سر، پاها و بدنت در حال بزرگتر شدن هستن. مامان هفته گذشته سرماخورده، و چون وزنش هم زیاد شده زانوهاش درد می کنه. نشستن و بلند شدن دیگه برام سخت شده و بعد از یک پروسه طولانی موفق به بلند شدن میشم، کمر باباجون هم هنوز خوب نشده ولی با این حال همه ش سعی میکنه تو بلند شدن کمکم کنه. شدیم یه جفت پیرزن و پیرمرد، یکی پادرد داره و اون یکی کمردرد. ولی تو کوچولوی نازنینم موا...
5 مهر 1390